×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

scorpion

بیا با هم دوست باشیم

مرده ای که زنده شد

از ترس کم مانده بودم دوباره بمیرم ولی قدرت حرکت نداشتم سرما باعث شده بود حرکت از من صلب شود حرف هم نمی توانستم بزنم ترس بر من چیره می‌شد من در زندگی بسیار عبادت می‌کردم به یاد او افتادم شروع به خواندن دعا کردم سوره‌هایی که از حفظ بودم خواندم لرزش ‌ای که از ترس بود تمام شد حالا کمی به خود مسلط شدم فهمیدم نیمه ‌های شب است و باید تا صبح طاقت بیارم.

همیشه مادربزرگم وقتی اتفاقی می اقتاد و کسی به طور ناگهانی از مشکلی نجات پیدا می‌کرد به خصوص از بیماری این داستان را برای ما تعریف می کرد و در ادامه آن می‌گفت متعجب هستم از قدرت خداوند که حتی مرد‌ه‌ای را می‌تواند زنده برگرداند.با اینکه این داستان را نه، واقعیت را بارها و بارها شنیده بودیم باز هم برایمان جالب بوده و در گفته‌های مادربزرگم به آن دقت می‌کردیم.همیشه در کودکی آرزو می‌کردم روزی مادربزرگم قهرمان این داستان را به من نشان بدهد او هنوز هم بعد از 40سال زنده است بلاخره آن روز فرارسید و خانه‌ی ما به مان محلی منتقل شد که آن مرد در آنجا به اتفاق خانواده‌اش زندگی می‌کرد مادربزرگم او را به من نشان داد او یک مغازه‌ی موادغذایی دارد روز اول که به مغازه او رفتم کمی از او ترسیدم ولی بارها و بارها برای خرید به آنجا رفتم تا آنکه با آن مرد کاملاٌ آشنا شدم دیگر مرا به اسم آرش صدا می‌کرد بعد‌ازظهر یک روز گرم تابستانی که برای خرید آبلیمو به مغازه اش رفته بودم از من کمک خواست تا به جای نردبان لامپ سوخته مغازه‌اش را عوض کنم کار به سختی انجام شد و من کلی خسته شده بودم آن وقت بود که لحظاتی که از بچگی آرزو کردم فرارسید عباس آقا برای من آب سرد آوردم و گفت کمی بنشین خنک شوی و از من تشکر کرد من هم سعی کردم یواش یواش سر حرف را باز کنم از همه جا حرف زدم تا رسیدم به موضوعی که می خواستم. عباس آقا راست می‌گویند که شما یک شبانه روز در سردخانه کنار مرده‌ها بوده‌اید خنده‌ای کرد و گفت آره عزیزم دوست داری برایت از قدرت خدا بگویم.من با خوشحالی سری تکان دادم.
بعدازظهر یکی از روزهای گرم تابستان تقریباٌ 40 سال پیش بود که خسته از سرکار به خانه برگشته یودم احساس ضعف عجیبی داشتم در قلبم احساس درد و سوختگی داشتم درد سختی را احساس کردم و بعد دیگر هیچ چیز بیاد ندارم.چشم‌هایم را که باز کردم بسیار هوا سرد بود با خود فکر کردم در هوای به این گرمی تابستان چه طور من این قدر می لرزم چراغ خاموش بود و نور ضعیفی از چراغ تیر برق کوچه اتاقی که من در آن بودم را روشن می کرد سعی کردم تکانی به خود به دهم نتوانستم خواستم فریاد بزنم ولی نه انگار تمام عضلات من قفل شده بود با ترس و لرز تنها چشم‌هایم را این طرف و آن طرف گرداندم وای خدای من در اطراف من تعدادی خوابیده بودند ولی چرا در ملافه سفید آری من قبلاٌ هم اینجا را دیده‌ام سردخانه بیمارستان کاشانی بود پدرم که فوت کرده بود از این سردخانه او را بردیم.
از ترس کم مانده بودم دوباره بمیرم ولی قدرت حرکت نداشتم سرما باعث شده بود حرکت از من صلب شود حرف هم نمی توانستم بزنم ترس بر من چیره می‌شد من در زندگی بسیار عبادت می‌کردم به یاد او افتادم شروع به خواندن دعا کردم سوره‌هایی که از حفظ بودم خواندم لرزش ‌ای که از ترس بود تمام شد حالا کمی به خود مسلط شدم فهمیدم نیمه ‌های شب است و باید تا صبح طاقت بیارم.
دعا می‌خواند و سعی می‌کردم نخوابم چون می دانستم خون در رگهایم یخ می زند هیچگاه آن لحظات را فراموش نمی کنم ساعت نزدیک 7صبح بود که شیفت عوض شد و صدای شیون خانواده‌ام را از حیاط شنیدم برای بردن جسد من آمده بودند سراسیمه همسر و پسرم وارد سردخانه شدند و گریه و شیون ولی هیچ‌کس به من توجه نمی‌کرد تنها کار من که می‌توانستم بکنم حرکت دادن مژه‌هایم بود و دعا خواندن از ته دل او را صدا کردم و از او کمک خواستم ناگهان یکی ازمیان جمع فریاد زد نه جیغ قرمزی کشید و گفت مژه‌اش حرکت کرد خودم دیدم ولی کسی گوشش بدهکار نبود آن قدر جیغ زد تا همه توجه کردند سریع پزشک را آوردند و بعد دیگر به همین مراحل .
تا مد‌تها فرزندانم و همسرم از من می‌ترسیدند و از حضور من در خانه وحشت داشتند اما آلان 40 سال از آن تاریخ می‌گذرد پدر بزرگت آن زمان زنده بود و آلان 30 سال است که فوت کرده من هنوز هم قول‌هایم که در آن لحظات به خود دادم فراموش نکرده‌ام انصاف و انسان بودن را

یکشنبه 2 مرداد 1390 - 8:27:02 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم